بنام يزدان پاك 

 

اين داستان شروعش و نوشتنش و اتمام اون و كسي كه اون رو تو چند خط برام گفت و سرگذشت خودش بود به نوعي كه ميخواست بصورت داستان بنويسمش همه و همه حكايت غريبي دارند كه خودشون هر كدوم يك داستنان جدا ميشن  براي همين همه شون رو ول ميكنم و داستان رو شروع ميكنم اينا رو گفتم تا اگه جاهايي از داستان ميبينيد با هم هم خواني نداره و يه جوريه بخاطر اين موضوع بود و اينكه بارهاي بار مجبور شدم تيكه هايي رو بخاطر عرف جامعه حذف كنم تا قابل نوشتن در سايت باشه....بگذريم....

 

دختر فراري

 

يلدا با دلهره و تشويش زياد باز نگاهي به ساعتش انداخت ساعت نه صبح بود در دلش گفت: ديگه جون بكن و بيا كدوم گوري موندي پس...هر كسي از دور او را نگاه مي كرد سريع مي توانست حدس بزند كه منتظر كسي است. كمي قدم زد و رفت روي صندلي پارك نشست...براي اينكه وقت بگذرد نگاهي به داخل كيفش انداخت و يكبار ديگر پولهايش را كه از حسابش در آورده بود و مقداري هم مال شكستن قلكش بود را شمرد...150 هزار تومني بود...خوبه بيشتر از اين فكر نكنم احتياج باشه مگه چقدر پول كرايه اتوبوس و نهار و شاممون ميشه...
كسي از پشت سر با دست روي چشمانش را گرفت...نيازي به برگشتن و ديدن نبود ...بدون اينكه نگاهي به عقب كند گفت: خدا بكشتت مژگان...جون بسرم كردي چرا اينقدر دير اومدي دو ساعت از قرارمون ميگذره...مژگان هم كه مثل خودش دختري جوان و هفده ساله بود گفت: ببخش عزيزم همش تقصير اون شهرام ايكبيري بود كاشتم آخرش هم جا زد و نيومد....يلدا با نگراني نگاهش كرد و گفت: يعني مي خواي بگي پول نياوردي هيچي...
مژگان هم لبخندي زد و گفت: چرا يه صد تومني جور كردم...يلدا هم نفس راحتي كشيد و گفت: خوبه نزديك بود دق كنم...بعد دوباره نگاهش كرد و گفت: بهت گفتم به اون دل خوش نكن همش حرفه اون پسر بچه ننه اي كه من ديدم بدون اجازه مامانش آب نميخوره چه برسه به اينكه بخواد از خونه فرار كنه...بعد بلند شد و گفت: خوب بريم ديگه....پيش بسوي آزادي...و هردو شروع به دويدن كردند و بعد از كمي دويدن روي يك صندلي نشستند و بعد به لب خيابان رفتند و يك تاكسي دربست به مقصد ترمينال گرفتند و به ترمينال شهرشان رفتند .
نيم ساعت بعد سوار اتوبوسي شده و به مقصد شهري دور براه افتادند. داخل اتوبوس مژگان خيلي زود خوابش برد و يلدا كمي سر او را كه روي شانه اش بود را جابجا كرد و بعد به بيرون پنجره خيره شد و بفكر فرو رفت....
مامان تو رو خدا...فقط اين يكبار به داداش بگو تولد دوستشه همه دخترن به خدا يه دونه هم پسر تو مجلس نيست حتي برادرش.... وايسا ببينم ورپريده حالا ديگه واسه من سركلاه خود شدي پا ميشي ميري پارتي واي خداي من ديگه چطور سرم رو تو محل بلند كنم ميگم واستا .....آخ آخ يواش مامان مادرش هم با گريه جاي ضربه هاي كمربند داداشش را كمي پماد ميزد و با گريه ميگفت: مگه نگفتم نرو دختر اجازه نداده بري نگفتم بفهمه شهيدت ميكنه شانس آوردي.......
مسافرين عزيز يك ساعت براي نهار و نماز توقف ميكنيم سر ساعت 2 پاي اتوبوس باشين راه بيافتيم لطفا علافمون نكنيد منتظر كسي نميمونيم زياد....حرفهاي راننده او را از فكر و خيالي كه درش غرق شده بود بيرون آورد مژگان را بيدار كرد و پياده شدند توي رستوران با بي ميلي چند لقمه اي از برنج و مرغي كه سفارش داده بودند خورد و بعد از كمي بازي كردن با اون بلند شد و بيرون رفت...
دلشوره عجيبي داشت و كم كم ترس و دو دلي داشت قلقلكش ميداد تصميمش را عوض كند ولي با يادآوري رفتارهاي مستبدانه و خيلي متعصب داداش بزرگش دودليش را فراموش كرد و رفت روي تكه سنگي نشست...سلام خانوم خوشگله كدوم دانشگاه درس ميخوني خانومي....مژگان از پشت سر دوتا زد روي شانه پسر جواني كه به كنار يلدا رفته بود و گفت: جوني تنت ميخاره انگار من تخصصم تو خاروندن تن پسرهاي فضوله ميخواي امتحان كني؟ پسرجوان هم با ديدن نگاه تند او گفت: ببخشيد خانوم من كه قصد مزاحمت نداشتم گفتم كدوم دانشگاه درس ميخونه...بعد راهش را كج كرد و رفت .
مژگان هم كنارش نشست و گفت: جون يلدا چه فكر بكري هركجا مشكل برخورديم و گير كرديم ميگيم دانشجو هستيم و خلاص...ولي تيكه بدي هم نبود حالا...يلدا با آرنج ضربه اي به پهلويش زد و گفت: خفه بي زحمت...نميدوني من از دوست پسر و اين حرفها بدم مياد...بعد كيف روي شانش را به او داد و گفت: من برم نمازم رو بخونم و بيام حواست بهش باشه همه دار و ندارمون تو اونه... مژگان هم گفت: چشم فرمانده فقط لفتش ندي زياد مسافر هستي نمازت شكسته است قيچيش كن و بيا....يلدا هم لبخندي زد و نگاهش كرد و خواست حرفي بزند كه هرد به خنده افتادند.
ساعتي بعد اتوبوس باز براه افتاد و يلدا با قرار گرفتن سر مژگان روي شانه اش گفت: بميري دختر باز مي خواي بخوابي...مژگان هم گفت: جون يلدا ديشب چند ثانيه هم خوابم نبرد و همش دلهره و اظطراب امروز رو داشتم...بعد سرش را روي شانه او گذاشت و دست او را بين دستانش گرفت و گفت: يلدايي...آجي ميگم تو مطمئني طرف سركارمون نميذاره و همه حرفهاش راست بود.
يلدا هم دست ديگرش را روي دستان او گذاشت و كمي آنها را نوازش كرد و گفت: خيالت راحت باشه مژي مگه عكسهاشون رو نديدي...خوش به حالشون چه كيفي ميكنن تو يه آپارتمان شيك زندگي ميكنن و همه كار و بار درست حسابي دارن و هر كدوم يك ماشين زير پاشونه...خدايا دارم خواب ميبينم يعني ما هم داريم ميريم اونجوري زندگي كنيم.
مژگان با حرفهاي يلدا كمي دل بي قرارش آرام گرفت و گفت: راستي آجي مامانت رو مي خواي چيكار كني؟ يلدا هم با شنيدن اسم مادرش اشكهاي گرمش روي گونه هايش جاري شد و بعد از پاك كردن اشكهايش گفت: بذار كمي كار و بارمون روبراه بشه...كارامون رديف شد و همه چيز روبراه شد ميام ميبرمش پيش خودم. با تصور روزهاي شاد و زندگي خوب و آرامي كه در آينده انتظارش را ميكشيد لبخند تلخي بر گوشه لبش نشست و با خوابيدن مژگان باز نگاهش را به مناظر و چشم اندازهاي بيرون پنجره اتوبوس دوخت و رويايي شيرين او را در خود فرو برد.

فريبا دست برد و موهاي سپيده رو محكم گرفت و اونو به داخل اطاق خودش كشيد و اونو به گوشه اطاق هل داد و برگشت در رو قفل كرد ولي بعد پشيمون شد و در رو باز كرد و دو قدمي داخل هال رفت و داد كشيد: واي به حالتون اگه يكيتون بياد پشت در و با گريه زاري بخواد ببخشمش...كاري ميكنم تا يك ماه نتونه از رختخواب بيرون بياد ...فهميديد...هار شدين ديگه تقصير ندارين ماشين زير پاتون خونه به اين شيكي بهترين خورد و خوراك...بشكني دست كه نمك نداري تازه براي من فرار هم ميكنن...
بعد برگشت و بطرف يكي از دخترها نگاه كرد و گفت: زهره سر شب مهمون داريم...دونفر تازه وارد صفركيلومتر امشب ميان هروقت اومدن زنگ ميزنن موبايلت اسماشون يلدا و مژگانه...ميدوني كه بايد چيكار كني...بقيه رو توجيه كن باز خيطي بالا نيارين مثل دفعه قبل...هركدومتون تو يه شركت كار مي كنين خودم كم كم ميارمشون تو كار اين آشغال هم كارم باهاش تموم شد بيا ورش دار بندازش تو بازداشتگاه بهش بگو جيك بزنه همون جا ميشه خونه آخرش...شير فهم شدن همه...نشنيدم..
سه چهار تا دختر تو هال هر كدوم بله اي زير لب گفتن فريبا داد زد نشنيدم بله چي؟...دخترها هر كدوم بله ماماني گفتن و براي نشنيدن صداي جيغهاي سپيده بخت برگشته هر كدوم به اطاقي رفتند و در رو بستند ولي باز با شنيدن صداي جيغ و ضجه هاي او هر كدام گوشي هدفون موبايلشون رو تو گوششون كردن و صداي آهنگ رو تا آخر بالا بردن....
...
دختر خانوم ها ...دختر خانمها...يلدا چشمانش را باز كرد و نگاهي به شاگرد اتوبوس انداخت و اونم گفت: رسيديم پياده شين...ساكي تو قسمت بار كه ندارين....
يلدا هم دستي به شونه هاي مژگان زد و اونو بيدار كرد و به شاگرد اتوبوس گفت: نه ممنون ساك نداريم. بعد چشمانش را ماليد و نگاهي از پنجره اتوبوس به محوطه ترمينال انداخت شب شده بود بعد با مژگان بلند شدند و با گفتن خسته نباشيدي به راننده پياده شدند.
ببخشيد خانوم اين دور و بر تلفن عمومي كجا است؟ خانوم مورد خطاب يلدا هم گفت برين جلو در ورودي ترمينال چند تا كيوسك كارتي هست. يلدا تشكري ازش كرد و داخل كيفش را جستجو كرد و تكه كاغذي كه شماره اي رويش نوشته شده بود رو پيدا كرد و كارت تلفنش را هم بهمراه اون بيرون آورد و بطرف در ورودي ترمينال براه افتادند....

يلدا و مژگان بعد از ورود به اون شهر با شماره اي كه فريبا بهشون داده بود تماس گرفتن و زهره يكي از دختران اون خونه بدنبالشون ميره و ميبرتشون تو خونه.....چند روز اول اوضاع خيلي خوبه و يلدا و مژگان فكر ميكنن بخت و اقبالشون خيلي بلنده كه اون روز فريبا رو تو پارك ديده بودن و با صحبت و درد دل با اون باهاش دوست بشن و اونم راهنماييشون كنه كه از خونه فرار كنن و برن پيش اون و چند دختر ديگه كه سرنوشتي مشابه اونا داشتن ولي آلان خيلي راحت و عالي زندگي ميكنن و با نشون دادن چند عكسي كه بمنظور خاصي گرفته شده بود اونا رو هوايي ميكنه و يك روز كه يلدا و مژگان برخلاف نظر برادر و يكي پدرش به يك جشن تولد دوستشون ميرن در برگشت هر كدام كتك مفصلي ميخورن و اين امر باعث ميشه تصميمشون ميني بر فرار رو عملي كنن......
يلدا يك روز كه كسي در خونه نيست صداي فرياد كسي رو ميشنوه و با كنجكاوي به زير زمين خونه ميره و با گشتن زياد يه در مخفي پيدا ميكنه و با سپيده روبرو ميشه كه در يك اطاق مخفي توي زير زمين خونه حبس شده و ميفهمه كه اصل جريان چيه و سپيده بهش ميگه كه فريبا يك ديو بدسيرت و زشته و با فريب دختران زيبا و جوان اونا رو به اينجا ميكشه و بعد اونا رو معتاد ميكنه و دليل فريادهاي اونم اينه كه فريبا يادش ميره مواد اونو به موقع بهش برسونه و اونم با دردهاي خماري بدنش شروع به فرياد زدن ميكنه.......
يلدا زود ميره بالا و وسايل خودش و مژگان رو جمع ميكنه و ميره بيرون خونه و نزديكي خونه منتظر برگشت مژگان ميشه كه با يكي از دخترها بيرون رفته ولي تا شب خبري ازش نميشه و يلدا هم اون شب رو با بدبختي زياد و مصيبت به صبح ميرسونه از طرفي فريبا متوجه فهميدن موضوع توسط يلدا ميشه و همه رو براي پيدا كردنش ميفرسته يكي از دخترها يلدا رو گير مياره و با توجه به محبت و صميميتي كه تو اون مدت كوتاه بين يلدا و بقيه دخترها بوجود مياد بهش ميگه فرار كنه و براي نجات مژگان معطل نشه براي نجات اون دير شده و ديگه اونم آلوده شده و ديگه اصلا نميتونه برگرده خونه مگه از جونش بگذره و با زبون بي زبوني همه چيز رو به يلدا ميفهمونه و اونو سوار ماشينش ميكنه و ميخواد به شهر نزديك اون شهر برسونه كه فريبا توسط يكي از مشتريهاش متوجه ميشه و چند نفر رو براي برگردوندن اونا ميفرسته كه در بين راه بهشون ميرسن يلدا و مينا همون دختره با دو تا مردي كه فريبا دنبالشون فرستاده بودن درگير ميشن و با چنگ و دندان و هر چي جلو دستشون مياد تسليمشون نميشن و با فداكاري مينا كه با چاقوي توي كيفش يكي ازشون رو زخمي ميكنه و سر اون يكي رو گرم خودش ميكنه فرصت فرار رو براي يلدا فراهم ميكنه و داد ميزنه فرار كنه.......
يلدا تو بر و بيابون تا شب راه ميره و از فرط خستگي و گرسنگي و فشار اون مدت بيهوش نزديك يك آبادي كوچيك بزمين مي افته و توسط اهالي آبادي نجات داده ميشه و روز بعد كه حالش خوب ميشه با تعريف داستان براي اهالي خونه اي كه با محبت زياد اون مدت ازش مواظبت ميكنن با دو سه تا از جوانان اون آبادي ميره بشهر ولي ميفهمه اونا خيلي سريع همون شب خونه رو ترك كردن و به جاي ديگه اي رفتن يكي از جوانها كه عضو بسيج بوده ميره و واقعه رو به اطلاع پليس ميرسونه ولي بدليل اصرار يلدا حرفي از اون نميزنه و موقع برگشت با اطلاعاتي كه كسب ميكنه به يلدا ميگه اونا يه باند معروفي هستن كه كارشون همينه و فريبا فقط يه مهره كوچيك اون باند بوده......
يلدا دو سه روزي اون خونه ميمونه و پسر جوان خونه بهش علاقه مند ميشه و مادر اون هم كه متوجه علاقه پسرش به يلدا ميشه و از طرفي از يلدا بخاطر زيبايي ظاهري و باطنيش و نجابتش خيلي خوشش مياد بزور از يلدا آدرس خونه شون رو ميگيره و با پسرش ميرن اونجا و متاسفانه متوجه ميشن برادر يلدا بعد از فرار اون از خونه دست مادرش رو گرفته و به نقطه نا معلومي رفتن و هيچ كس خبري ازشون نداره و برميگردن و موضوع رو به يلدا ميگن و اونم با توجه به فشار روحي اين مدت و شنيدن اين خبر و اينكه ديگه نميتونه مادرش رو ببينه چند روز مريض ميشه و تب شديدي ميكنه كه مجبور ميشن بيمارستان بستريش كنن و بعد از خوب شدن چند ماهي كه پيش اون خانواده مهربان ميمونه اونم كم كم به محسن پسر جواني كه گفتم علاقه مند ميشه و مادر محسن ازش خواستگاري ميكنه و با شنيدن موافقت اون اونو بغل ميگيره و ميبوسه و هلهله شادي سر ميده و مقدمات عروسي اون دوتا رو فراهم ميكنن روز عروسي اونا وقتي دارن ميرن داخل خونه با جيغ پسر بچه اي همه ساكت ميشن و پسركي دوان دوان مياد و ميگه يه جنازه پشت درختها است و وقتي ميرن ميبينن دختر جواني رگ دستش رو بريده و لحظات آخر عمرش رو ميگذرونه..............

و مابقي ماجرا از زبان خود يلدا.............
در حالي كه لباس سفيد عروسي تنم بود بدن نيمه جان مژگان رو تو بغلم گرفتم و محكم فشردمش ....
مژگان...مژي گلم...منم يلدا آجي يلداي تو....دردت به عمرم چشمات رو باز كن ...
مژگان با دست بي رمقش دستم را گرفت و گفت: خيلي خوشحالم آجي ....به آرزوم رسيدم و تو لباس سپيد عروسي ديدمت .....اقلا يكيمون نجات پيدا كرد.....ميدونستم اينجايي .....مينا به زحمت بهم پيغام داد كه چي شده و ممكنه اينجا باشي
سرم رو بلند كردم و داد زدم....نه...نه خدا....يكي كاري بكنه......
مادرجون كنارم نشست و منو بغل كرد و گفت رفتن ماشين بيارن برسوننش بيمارستان.....
مژگان دستم رو بزحمت فشرد و بزحمت گفت: آجي .....ديگه دير شده.....آخرين آرزوم رو برآورده كن ....بذار همه چيز همين جا تموم بشه.....بذار از اين كابوس وحشتناك راحت شم.....مرگ آجي يلدا ديگه تحملش رو ندارم......اين چند وقت هم فقط منتظر موندم خيالم از تو راحت شه......مردم همين جا خاكم كنيد ......نمي خوام مرده ام هم به خونه برگرده.......قول ميدي.........
دستان سردش توي دستام يهو بي حس شدن و سرش آروم روي شونه ام آرام گرفت و بخواب ابدي رفت .......
محكم به بغلم فشردمش و گفتم: قول ميدم عزيز دل آجي ........
.....
.....
پريسا دختر كوچيكم با يه دسته گل شقايق دويد اومد خونه.....ماماني.....ماماني......
از آشپزخونه بيرون اومدم و گفتم: چيه دختر گلم كجا بودي.......
ببين چه گلاي قشنگي براي خاله مژگان چيدم ........
مادرجون نگاهم كرد و گفت: من حواسم به غذا هست برين يه قدمي بزنين و سري هم به خاله مژگان نوه گلم بزنيد......
دست دخترم رو گرفتم و قدم زنان به بيرون آبادي رفتيم و كنار قبري نشستيم.....سلام آجي
سلام خاله مژگان ببين چه گلاي قشنگي برات آوردم......

پايان

 

شهريار. ب

تابستان 92


موضوعات مرتبط: دختر فراري ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, | 6:53 AM | نویسنده : شهريار.ب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.